تاریخ: ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ ، ساعت ۰۱:۲۴
بازدید: ۳۲۰
کد خبر: ۱۰۳۲۲
سرویس خبر : فلزات غیرآهنی
گفت‌وگو با «محمدامین قانعی‌راد»، جامعه‌شناس

وقتی توسعه آموزش، توسعه اقتصادی می‌آورد

می متالز - توسعه آموزش به‌طوری‌که همه به یک میزان از آن بهره‌مند باشند، یکی از محورهای اصلی مسئولیت‌های اجتماعی شرکت‌هاست. «محمدامین قانعی‌راد»، جامعه‌شناس، در گفت‌وگو با نشریه «تاب‌آوری» توضیح داده است توسعه آموزش چگونه می‌تواند عامل رشد و توسعه شود.
وقتی توسعه آموزش، توسعه اقتصادی می‌آورد

به گزارش می متالز، عدالت آموزشی وقتی با مفهوم توسعه در کنار هم قرار می‌گیرد، کارکرد جدیدی پیدا می‌کند؛ توسعۀ عدالت آموزشی، زیربنای ساخت انسان توسعه‌یافته‌ای می‌شود که چنین انسانی قرار است جامعه را به توسعه‌ای همه‌جانبه و پایدار برساند، اما این اتفاق چطور می‌افتد؟ «محمدامین قانعی‌راد»، عضو هیأت علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور و رئیس سابق انجمن جامعه‌شناسی کشور، در گفت‌وگو با «تاب‌آوری» می‌گوید: «این اتفاق تنها زمانی می‌افتد که نگاه‌مان را نسبت به آموزش تغییر دهیم؛ آموزش تنها آموزش علمی نیست.»

نسبت بین جامعۀ توسعه‌یافته با انسان‌های توسعه‌یافته چیست؟ کدام یک بر دیگری مقدم است؟ آیا می‌توان گفت انسان توسعه‌یافته، چون تاب‌آوری بیشتری در مقابله با بحران‌ها دارد، می‌تواند توسعه را رقم بزند؟

ما به نحوی به جامعۀ توسعه‌یافته نیاز داریم و به نحوی هم برای پیشبرد جامعۀ توسعه‌یافته، به انسان توسعه‌یافته نیاز داریم؛ این دو در کنار هم می‌توانند معنادار و مؤثر باشند و آن چیزی که شما تاب‌آوری می‌نامید را  در جامعه ایجاد کنند. درواقع در جامعه باید انسان‌های توانمندی وجود داشته باشند تا بتوانند جامعۀ توانمند ایجاد کنند؛ این دو بُعد با هم مرتبط هستند و به هر دوی این‌ها نیاز داریم.

این انسان توسعه‌یافته را چگونه می‌توانیم تربیت کنیم؟

بسیاری معتقدند انسان توسعه‌یافته از راه آموزش تربیت می‌شود و آموزش و نهاد مدرسه این ظرفیت را دارد که انسانی با ظرفیت‌های فکری و عاطفی توسعه‌یافته ایجاد کند تا از محدودیت خارج شود. چرا فکر می‌کنیم آموزش می‌تواند این کار را انجام دهد؟ چون خانواده به‌عنوان یک نهاد آموزشی، خیلی چیزها را به کودک می‎آموزد که مهم‎ترین آن زبان است که از طریق آن کودک می‎تواند جامعه و فرهنگ و دیگران را بشناسد، ولی از زاویۀ دیگر و به لحاظ عاطفی، خانواده، کودک را محدود می‎کند؛ کودک، درون خانواده با پدر و مادر و خواهر و برادر خودش، روابط عاطفی پیدا می‎کند که این رابطه، یک رابطۀ محدودکننده است و اگر در آینده این رابطه توسعه پیدا نکند؛ کودک، یک فرد خانواده‌گرا باقی می‎ماند؛ گرچه الان هم ما تا آخر عمر تحت تأثیر خانواده‌گرایی هستیم.
برای مثال با این‌که مدرسه می‌رویم و آموزش می‌بینیم، باز در خیلی از موارد وقتی موضوعی برای قضاوت افراد بالغ پیش می‌آید، معمولاً به‌گونه‌ای قضاوت می‌کنند که به‌نفع خانوادۀ خودشان باشد و حتی گاهی تعصب دارند و ریشۀ این مساله، در وابستگی عاطفی افراد به خانواده‌شان است؛ علاوه بر این تعصب، هر خانواده دارای یک پایگاه طبقاتی در سه رده بالا، پایین یا متوسط هم هست؛ از طرفی تفاوت‌های شغلی نیز وجود دارد که فرد را متمایز می‎کند و در عین حال نوعی محدودیت برای او ایجاد می‌کند و این محدودیت می‌تواند محدودیت‌های فکری و عاطفی باشد.
معمولاً در بین بچه‌های وابسته به طبقات بالا، اندیشه‌های خاصی دیده می‌شود؛ علاقه‌مندی‌ها و ذوق و سلایق خاصی را پی‌گیری می‌کنند و انتظارات خاصی از جهان دارند و شاید در خانواده به نحوی پرورش پیدا می‌کنند که گمانشان این است ویژگی خاصی دارند که آن‌ها را از سایر گروه‌های اجتماعی متمایز می‌کند؛ این‌ها اگر وارد نهاد دیگری نشوند و یک جامعه‌پذیری مجدد را شروع نکنند، دچار نوعی محدودیت فکری می‌شوند و نمی‌توانند تاب‌آوری لازم را داشته باشند؛ بنابراین، دو سطح جامعه‌پذیری داریم؛ سطحی که درون خانواده شکل می‌گیرد و سطحی که در نهاد آموزش آغاز می‌شود و تا آموزش عالی ادامه می‌یابد.

این آموزش باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد تا بتواند آن توسعۀ مدنظر جامعه‌شناسان را ایجاد کند؟

توسعۀ روحی، شناختی، هیجانی، عاطفی و فکری، انواع توسعه‌ای است که آموزش باید بتواند در بین کودکان و نوجوانان ایجاد کند و آن‌ها را برای جامعه‌ای که هم قرار است در آن زندگی کنند و هم آن را بسازند و شکل بدهند، آماده کند، اما نهاد آموزش این کار را فقط از راه ارایۀ آموزشِ یک‌سری گزاره‌ها دربارۀ واقعیت نمی‌تواند انجام دهد. نباید تصور کنیم که آموزش عبارت است از چیزی که براساس آن می‌گوییم رابطۀ بین پدیده‌های علمی چیست، یا قواعد ریاضی چه چیزهایی هستند؛ در واقع اگر دانش را به معنای مجموعه‌ای از گزاره‌ها دربارۀ واقعیت بدانیم، بحث این است که چنین دانشی چگونه می‌تواند آن توسعۀ روان‌شناختی را در بچه‌های ما ایجاد کند؛ یعنی از نظر روان‌شناختی، به ذهنیت و وجدان افراد بسط و گستره‌ای ببخشد تا بتوانند مسائل را فراتر از آن‌چیزی که در خانواده دیده‌اند، ببینند و ارزیابی کنند. این‌جا می‌بینیم که مفهوم دیگری از دانش مطرح می‌شود که ارتباطات اجتماعی فرد را تقویت می‌کند و کمک می‌کند سرمایه‌های اجتماعی فرد افزایش یابد.

چرا چنین مفهومی از دانش تا این حد مهم است؟

کودک تا زمانی‌که درون خانواده زندگی می‌کند، سرمایۀ اجتماعی محدودی دارد و این سرمایۀ محدود، هنجارهای فکری و رفتاری او را شکل می‌دهد، با گسترش سرمایۀ اجتماعی افراد در مدرسه می‌توانند با هنجارهای وسیع‌تری ارتباط برقرار کنند و آشنا شوند و آن‌ها را در عمل به کار ببرند؛ بنابراین، اصلی‌ترین کار آموزش این است که بتواند به یک معنا هم‌بستگی اجتماعی ایجاد کند و باعث تقویت ارتباطات اجتماعی، توسعۀ سرمایۀ اجتماعی و گسترش حس همکاری شود.

درواقع این‌که یک فرد بتواند حس یگانگی با آدم‌های متفاوت ایجاد کند؟

یعنی هر فردی بتواند درون مدرسه با مجموعه‌ای از آدم‌های متفاوت ارتباط برقرار کند و با آن‌ها زندگی کند تا بتوانند به یک درک از هم‌بستگی اجتماعی برسند؛ وقتی چنین درکی وجود داشته باشد، در عین حال مفهوم عدالت را هم در ذهن افراد شکل خواهد داد.

چگونه این اتفاق می‌افتد؟

وقتی شما با تعدادی از آدم‌های متفاوت ارتباط برقرار می‌کنید و آن‌ها را به رسمیت می‌شناسید و آن‌ها را طرد یا حذف نمی‌کنید، این تعامل در ذهن طرفین وجود شرایطی عادلانه را القا می‌کند؛ این‌که فرد با خودش می‌گوید من طرد نمی‌شوم یا کنار گذاشته نمی‌شوم؛ حال، اگر بخواهیم چنین آموزشی را شکل بدهیم، باید ببینیم چه مفهومی از عدالت آموزشی معنادار می‌شود و به چه نوع عدالت آموزشی نیاز داریم.
بنابراین، در اولین قدم، متوجه شدیم ما تنها به سواد نیاز نداریم، سواد در مورد فیزیک و شیمی و گزاره‌ها، به‌طور اتوماتیک و خودبه‌خود یک نوع توانمندی در شما ایجاد می‌کند، آگاهی‌های شما را افزایش می‌دهد و مقداری ظرفیت‌های ذهنی آموزش علمی برای انسان ایجاد می‌کند که بتواند از ذهنش بهتر و بیشتر استفاده کند، ولی آن‌چیزی که می‌تواند جامعه‌ را بسازد، آن ذهنی که قرار است معطوف به عدالت باشد، ذهنی نیست که لزوما از دل آموزش علمی دربیاید؛ بلکه آموزشی نیاز است که نه‌تنها از یک نوع دانش اجتماعی، بلکه از یک نوع زندگی اجتماعی درمی‌آید؛ بنابراین، اگر این دانش علمی را بر آن بیفزایید، این مجموعه می‌تواند پیامدهای اجتماعی روشنی برای ما داشته باشد؛ به همین دلیل است که در فرآیندهای آموزش توصیه می‌شود از روش‌های همکارانه و کار تیمی و روش‌های گفت‌وگویی و تعامل بین کودکان استفاده کنیم و صرفاً آن‌ها را محکوم به درس خواندن نکنیم.

مبنای چنین روش آموزشی چیست؟

در همه‌جای دنیا آموزش‌های علمی در حال گرفتن قالبی اجتماعی است و هیأت اجتماعی به خود گرفته ‌است؛ این نوع آموزش دارد از حالت فردی خارج می‌شود و مدیران آموزشی کمابیش به این درک رسیده‌اند که علوم را هم باید ضمن تعاملات اجتماعی به دانش‌آموزان منتقل کنند؛ اگر این طور باشد، فرآیند آموزش ریاضی هم به فرآیند تقویت ارتباطات اجتماعی تبدیل می‌شود، ولی در حالت کنونی، دانش‌آموز باید به حرف معلمش گوش بدهد و سرکلاس دقت داشته باشد و امتحان بدهد و... .

به نظر می‌رسد در حال حاضر هر فردی تنها تلاش می‌کند خودش شاگرد اول باشد، بدون این‌که نیازی به تعامل با دیگران داشته باشد. شاید بخشی از مسائل اجتماعی امروز ما نظیر مهاجرت‌ها، ناتوانی در انجام کار تیمی و... نیز ناشی از همین شکل آموزش باشد؛ حالا این سوال پیش می‌آید که نقص سیستم آموزشی ما چیست که امروز این‌جا هستیم؟

همین‌طور است؛ هم‌چنان که سن جرایم پایین آمده، از سمت دیگر میزان تحصیلات مجرمان افزایش پیدا کرده و شما شاهد افراد تحصیل‌کرده‌ای هستید که جزء مجرمان هستند؛ اگر این موضوع درست باشد که به میزانی که سواد افزایش پیدا کند، جرایم کمتر می‌شود، نباید تحصیل‌کردگان مجرم داشته باشیم، اما علاوه بر جرایم یقه‌سفیدها که از پیش وجود داشته، شاهد جرایم دانشگاهی هم هستیم که این جرایم را اساتید و دانشگاهیان در کشور ما انجام می‌دهند.

چرا این اتفاق می‌افتد؟

مشکل این است که آموزش‌های ما فاقد جهت‌گیری اجتماعی است و همزمان با پیشرفت آموزش، سرمایۀ اجتماعی ما تقویت نشده ‌است. باید سرمایۀ انسانی‌ای تولید کنیم که آمیخته با سرمایۀ اجتماعی باشد؛ در چنین شرایطی توانمندی و تاب‌آوری اجتماعی، همکاری و اعتماد نسبت به دیگران، هم‌فکری برای شناخت مشکلات و طراحی راه‌حل‌ها، در عمل اتفاق خواهد افتاد.
عدالت آموزشی تنها با یک رویکرد اجتماعی می‌تواند تأمین شود؛ نباید عدالت آموزشی را به صرف دسترسی به آموزش محقق بدانیم؛ این سطح از عدالت آموزشی، شاید پایین‌ترین سطح باشد؛ درحالی‌که سطوح عمیق‌تری نیز وجود دارد.
نهاد آموزش، عبارت است از هم‌زیستی آدم‌هایی که از نظر اجتماعی - فرهنگی به گروه‌های مختلف تعلق دارند؛ مدرسه‌ای که در آن طبقات بالا و پایین و قومیت‌ها از یک‌دیگر تفکیک نشده و آدم‌های متعلق به اقشار مختلف اجتماعی با هم‌دیگر زندگی می‌کنند؛ در چنین شرایطی این‌ها به مفهوم هم‌بستگی اجتماعی می‌رسند و سرمایۀ اجتماعی در چنین مدرسه‌ای شکل می‌گیرد.
در طول تاریخ مدرسه چیزی نبوده که عیناً از روی جامعه ساخته شود؛ بلکه نهادی بوده که انتظار می‌رفته جامعه از روی آن الگو بگیرد و بر مبنای آن ساخته شود؛ به همین دلیل، بسیاری از نابرابری‌های اجتماعی که در جامعه وجود داشته، در مدرسه نفی می‌شده است. سعی بر این بوده که افراد وابسته به اقشار مختلف در تعامل با هم باشند و جامعه‌ای بسازند که اصطلاحاً یک جامعۀ برابر و مبتنی بر تنوع خاستگاه‌های اجتماعی و فرهنگی است؛ در عین حال نیز افرادی که به خاستگاه‌های متنوعی تعلق دارند، بتوانند در کنار هم‌دیگر به تعامل و گفت‌وگو بپردازند تا درنهایت جامعه‌ای را شکل بدهند که در آن مناسبات مطلوب‌تر و انسانی‌تر است. اگر قرار باشد مدلی که در بیرون وجود دارد را مدرسه بازتولید کند و درون مدرسه به آن شکل بدهد، درواقع هیچ آرمانی را نمی‌تواند به بچه‌ها منتقل کند.

به‌نظر می‌رسد در جامعۀ ما این اتفاق نیفتاده، درست است؟

بله، در جامعۀ ما با تشکیل مدارس طبقاتی و مدارس وابسته به فرهیختگان و نخبگان و این اسم‌های عجیب‌وغریبی که ابداع می‌شود و روی مدارس گذاشته می‌شود و امتحانات و رقابت‌های شدیدی که برای ورود به این مدارس وجود دارد، چنین اتفاقی نیفتاده ‌است؛ معمولاً افرادی که در این مدارس انتخاب می‌شوند، به لحاظ مالی به طبقات بالا تعلق دارند و گفته می‌شود بقیۀ بچه‌ها هم به مدارس عادی بروند.

آیا خروجی چنین مدارسی، انسان توسعه‌یافته خواهد بود؟ چون عموماً این مدارس دربارۀ آموزش‌های متنوع خود تبلیغات زیادی می‌کنند.

نه، ممکن است آدم‌هایی را ایجاد کند که حتی سواد علمی خیلی بالایی دارند، ولی سواد اجتماعی ندارند.

براساس این صحبت شما، می‌توان نتیجه گرفت سرمایۀ اجتماعی ما اکنون نسبت به مثلاً دهۀ شصت که چنین مدارسی وجود نداشت، کمتر شده است؟

فوق‌العاده این سرمایه در زمینه‌های مختلف کم شده است. ببینید چگونه می‌شود سرمایۀ اجتماعی را افزایش داد؟ در دهۀ شصتی که شما می‌گویید، هنوز این مدارس خیلی رشد نکرده بودند. بچه‌های دهۀ شصت، الان حدود سی سال سن دارند، شما اگر دوستان این بچه‌ها را ارزیابی کنید، می‌بینید دوستانی متعلق به طبقات اجتماعی مختلف دارند؛ یعنی فقط با هم‌تیپ‌های خودشان و هم‌طبقات خودشان ارتباط نداشته‌اند؛ با یک دایرۀ وسیع‌تری ارتباط داشته‌اند؛ به همین دلیل، از سرمایۀ اجتماعی وسیع‌تری برخوردار بوده‌اند.
ممکن است بگویید در مفهومی که دسترسی آموزش وجود داشته باشد، شاخص‌های ما در حال بهبود است، ولی در عین حال داریم یک محیط آموزشی غیرعادلانه را شکل می‌دهیم و با همین محیط‌ها، بعضاً به برخی دانش‌آموزان حس برتری منتقل می‌کنیم و به‌جای این‌که بگوییم همه با هم برابریم و باید با هم در تعامل باشیم، به او می‌گوییم تو فرزانه‌ای، بقیه نیستند، تو در آینده می‌توانی بر بقیه حاکمیت داشته باشی و آن‌ها را هدایت و راهنمایی کنی و جایگاه بهتری داشته باشی، دیگران آدم‌های غیرفرزانه‌ای هستند که ضریب هوشی کمتری دارند؛ این گونه می‌بینید که داستان، به داستان تمایزهای نژادی در یک جامعه تبدیل شده ‌است.

درواقع عدالت آموزشی از دیدگاه شما این نیست که ما یک‌سری امکانات اولیۀ آموزشی را به مناطق محروم ببریم؛ باید برای همۀ کشور، نوع و شیوۀ آموزش‌ها را تغییر دهیم و به سمت ارتباطات اجتماعی بیشتر در کنار آموزش برویم؛ کاری هم نداریم این در تهران اتفاق می‌افتد یا شهری دیگر و در نتیجۀ این کار، به افزایش انسان‌های توسعه‌یافته‌ای می‌رسیم که از دل آن، به جامعۀ توسعه‌یافته خواهیم رسید؟

بله، انسان توسعه‌یافته، انسانی است که می‌تواند از چارچوب خانوادگیش، از خاستگاه‌های زبانی، طبقاتی و حتی سیاسی خودش فاصله بگیرد و دیگران را درک کند و با آن‌ها در ارتباط باشد. به‌نظر من ساختار آموزشی کنونی ما اجازه نمی‌دهد بچه‌های ما از ساختار خانوادگی فاصله بگیرند و آن‌ها را درون همان ساختار نگه می‌دارد؛ در عین حال یک‌سری آموزش‌هایی را منتقل می‌کند و درنهایت به افراد مدرک می‌دهد.

آیا نمونۀ موفق برای چنین آموزشی که می‌گویید، وجود دارد؟

بیشتر کشورهای اروپایی، نظام آموزشی عادی دارند. نظام‌های طبقه‌بندی‌شده، در دو نوع جامعه وجود دارد؛ یکی جوامع عقب‌مانده، یکی در آمریکا. نظام‌های طبقه‌بندی‌شده در آمریکا -چون کشوری شدیداً طبقاتی است و پول نقش خیلی تعیین‌کننده‌ای دارد- وجود دارند؛ درحالی‌که در اروپا، کودکان قشرهای مختلف در یک مدرسه در حال آموزش هستند و این تفکیک‌ها به شکلی که در ایران وجود دارد، آن‌جا وجود ندارد.
آموزش ما روزبه‌روز دارد شکاف بین آدم‌ها را افزایش می‌دهد، ما را از هم جدا می‌کند و به همۀ ما یک حس کاذب برتری نسبت به دیگران می‌دهد؛ در واقع ویروس حس برتری در ذهن‌های ما توسط نظام مدرسه‌ای کاشته شده؛ در نتیجه وضعیت اجتماعی ما روزبه‌روز شکننده‌تر می‌شود.

به این ترتیب آیا می‌توان نتیجه گرفت حتی توسعۀ اقتصادی هم ممکن نیست؛ چراکه توسعۀ اقتصادی را همین انسان‌هایی که دچار توسعۀ انسانی نشده‌اند، باید ایجاد کنند؟

توسعۀ اقتصادی ایجاد می‌شود، اما منافع آن را آدم‌های برتر می‌برند؛ فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های برتر -که همین واژه هم یک مقدار مشکل دارد- در صحنۀ تولید و صنعت کارهایی می‌کنند، منابع ملی هم وجود دارد؛ در نتیجه میزان تولید و صادرات بالا می‌رود و پول بیشتری به جامعه وارد می‌شود، اما درنهایت نیروهای برتر هستند که از امکانات استفاده می‌کنند.

با این حال همۀ اعضای یک جامعه از تبعات ناشی از توسعه‌نیافتگی آسیب خواهند دید، درست است؟

فردی که به لحاظ دریافت آموزش و سطح اقتصادی در سطح بالایی قرار دارد نیز، در همین جامعه زندگی می‌کند؛ در نتیجه، درگیر مشکلات جامعه خواهد بود و اصلاً کیفیت زندگی بالایی ندارد؛ مثلاً پزشکان و مهندسان، با وجود درآمد بالایی که دارند، اما کیفیت زندگی یک پزشک اروپایی و رضایت و آرامش او را ندارند.
ویروس برتر بودن، آن‌ها را به رفتارهای خود‌‌ویرانگر کشانده ‌است. برتری باید باعث شود افراد از زندگی‌شان لذت بیشتری ببرند، ولی این افراد به جمع‌کنندۀ مال تبدیل می‌شوند.
آموزش پایدار، یعنی این‌که خود آموزش، حامل شکاف‌های اجتماعی نباشد و توسعۀ پایدار هم، توسعه‌ای است که مبتنی بر شکاف نسل‌ها نباشد؛ یعنی ما حقوق نسل‌های آینده را رعایت کنیم و بتوانیم بین اقتصاد و سایر نهادهای اجتماعی، نوعی پیوند ایجاد کنیم و بدون این‌که محیط زیست و ذخایر نسل‌های آینده از بین برود، فعالیت‌های اقتصادی تداوم داشته باشد و لازمۀ چنین اقتصادی، آموزش پایداری است که مبتنی بر شکاف‌های اجتماعی نباشد؛ درحالی‌که سازمان آموزش در ایران، شکاف اجتماعی تولید می‌کند، سرمایۀ اجتماعی را کاهش می‌دهد و باعث رودررو قرار دادن آدم‌ها می‌شود و عاطفۀ اجتماعی را از بین می‌برد؛ طبیعتاً در فقدان عاطفۀ اجتماعی، اعتماد شکل نمی‌گیرد.
تحقیقات زیادی نشان داده اگر اقتصادی بخواهد پویایی و پایداری داشته باشد، باید مبتنی بر مناسبات اجتماعی باشد که در آن اعتماد گروه‌های مختلف مردم به هم، نقش مهمی دارد؛ بنابراین، پایۀ توسعۀ اقتصادی پایدار، اعتماد است و در جامعه‌ای که اعتماد وجود ندارد، توسعۀ پایدار نمی‌تواند شکل بگیرد.
مهم‌ترین موضوع این است که آدم‌ها به هم اعتماد کنند و احساس هم‌بستگی در آن‌ها وجود داشته باشد؛ این‌گونه چرخ اقتصاد هم می‌چرخد، اما در جامعه‌ای که انواع و اقسام شکاف‌ها وجود دارد، تنها چرخ اقتصاد بقا می‌چرخد که براساس آن، نانی دربیاید، ولی این‌ها توسعۀ پایدار نیست.
پایه‌های رشد اقتصادی، باید ساخته شود و قرار بود این پایه‌ها را آموزش بسازد، ولی آموزش الان، مسیری را می‌رود که نمی‌تواند شالوده‌های توسعۀ پایدار را شکل بدهد.

لیلا مقدم فر

منبع: عصر مس
عناوین برگزیده